عمر کریم شریف زندانی کرد عراقی در سال ۱۳۷۹ از سوی نیروهای پلیس (آسایش) کردستان عراق بازداشت و بلافاصله تحویل نیروهای اطلاعات ایران داده شد. وی که از اعضای حزب سوسیال دمکرات کردستان عراق است، متهم به قتل یکی از کادرهای اداره اطلاعات در مریوان و کودک خردسالش بود. همراه با عمر کریم شریف، شخص دیگری به نام جمال محمد مراد نیز به همین اتهام بازداشت شد که پس از چهار سال آزاد شد. اما عمر کریم شریف از سوی دادگاه انقلاب سنندج به ریاست قاضی فاطمی به اتهام «محاربه» به اعدام و ۱۵ سال زندان محکوم شد. عمر کریم شریف ۱۵ سال و شش ماه در زندانهای سنندج و مریوان ماند و سرانجام در سال ۱۳۹۴ خورشیدی آزاد شد. به گفته او، پدر مقتول که خود یک شخص بازنشسته سپاهی بود بارها در دادگاه اعلام کرده که «او قاتل پسرش نیست و به اشتباه بازداشت شده است.» او میگوید ۱۵ سال بدون گناه در زندانهای ایران سپری کرده که ماههای نخست آن با شدیدترین شکنجههای جسمی و روحی همراه بوده است.
مشخصات
اسم کامل: عمر کریم شریف
تاریخ تولد: ۱ ژانویه ۱۹۷۹
محل تولد: سید صادق (کردستان عراق)
شغل: پیشمرگه حزب سوسیال دمکرات کردستان عراق
گروه مصاحبهکننده: اطلس زندانهای ایران، زیرمجموعه اتحاد برای ایران
تاریخ مصاحبه: دیماه ۱۳۹۵
پیشینه
عضو حزب سوسیال دمکرات کردستان عراق و در یکی از مقرهای این حزب کار میکردم و حقوقی ماهیانه میگرفتم. قصد ازدواج داشتم. چند ماهی از عقد ما نگذشته بود که بازداشت شدم.
بازداشت
در تیر ۱۳۷۹ توسط نیروهای امنیت و پلیس کردستان عراق (آسایش) بازداشت شدم و دست و پا بسته تحویل نیروهای ایران داده شدم.
بازداشتگاه اطلاعات سنندج
۲۱ ماه را در تک سلول اداره اطلاعات سنندج گذراندم. دقیق نمیدانم اسم آن مکان چه بود، اما مردم سنندج به آن میگویند ساواک قدیم.
روزهای نخست بسیار سخت بود. میتوانم بگویم ما را له کردند، فقط خدا ما را نجات داد. آن زمان که ما در بازداشت بودیم، نیروهای امنیتی ایران شخصی به نام «جلال حاجی ننه» را در سید صادق ربودند. او را سوار یک ماشین کردند و سپس به ایران منتقل نمودند. نیروهای ایران برای این کار حتی به حزب دمکرات کردستان عراق و اتحادیه میهنی (دو حزب حاکم) هم اطلاع نداده بودند. این شخص را چشمبسته به سنندج آوردند. دوستم «جمال محمد مراد» که با من بازداشت شده بود بعداً تعریف میکرد. او میگفت: «من را از تک سلولی خارج کردند. دیدم شخصی آنجاست که تنها سبیلش مشخص بود و به من گفتند: این شخص را میشناسی؟ رفتم جلو و برگشتم. گفتم که من این شخص را نمیشناسم. دوباره گفتند برو بار دیگر نگاه کن. این بار بگویی نمیشناسمش، میکشمت. با خودم گفتم خدایا این شخص با چشمات بسته که روی یک صندلی نشاندهاند، میتواند چه کسی باشد؟ این بار با دقت نگاه کردم. دیدم «جلال حاجی ننه» اهل سید صادق است. برگشتم و گفتم فلان کس است. گفتند: خب این فرمانده کیست؟ گفتم: فرمانده کجا بود؟ او اوستا جلال است و بنای ساختمان.»
ماجرای مفصلی دارد؛ نیروهای ایران خواسته بودند یک جلال دیگر را بازداشت کنند و به احتمال قوی شباهت اسمی باعث شده بود او را در روز روشن بربایند و به ایران منتقل کنند.
از آن روز شکنجهها بیشتر میشد. یک بار میگفتند که با جمال این ترور را انجام دادهای و شکنجه میشدم. روز بعد میگفتند که با جلال این کار را انجام دادهای. معلوم نبود از ما چه میخواستند. در هر صورت ما شکنجه میشدیم و روز به روز سرنوشت مبهمتری در انتظار ما بود.
در این پرونده سه نفر متهم بودند. در پرونده و مدارک ایران نوشته شده بود که سه نفر این کار را انجام دادهاند. در صورتی که تنها ما دو نفر بازداشت شده بودیم.
اصلاً اطلاعی از پرونده و این مسائل نداشتیم. به ما میگفتند که شما را فقط برای ۴۰ روز به ایران آوردهایم. شما قرار است ۴۰ روز زنده بمانید. ما شما را نیاوردهام تا گفتوگو کنیم.
شکنجه
با یک دست بند ما را ساعتها به در زندان میبستند. بارها از زبان میافتادم. بعد از شکنجههای فراوان در بند هم ما را راحت نمیگذاشتند. هر ۱۰ تا ۱۵ دقیقه یکی میآمد و نمیگذاشت با آن حالت دست بسته و سرپا هم خوابم ببرد. تا بیهوش میشدم، همین کار ادامه پیدا میکرد. وقتی که از هوش میرفتم دستم را باز میکردند. شش تا هفت ماه اول اوضاع همینطور بود. بعضی ماهها ده بار و بعضی ماهها بیست بار ما را از بند بیرون میبرند. شکنجه میکردند و باز میگرداندند. به من میگفتند اگر اعتراف کنی همین الان لباسهایت را میپوشی و آزادت میکنیم. بعد از اینکه نمیپذیرفتم دوباره شکنجهها شروع میشد. باز به سلول بر میگرداندند. این بار به من آب نمیدادند. در شش ماه اول فقط زنده بودیم. حتی در راه دستشویی هم کتک میخوردیم. فقط خدا ما را زنده نگه داشت.
خوب به یاد دارم، یک شب دو تا از بازجوها که همدیگر را «حاجی» معرفی میکردند، مراقب من بودند. یکی از آنان با صدای بلند به آن یکی گفت: حاجی زنگ زدند، من بایستی به فلان جا میروم. طوری گفت که من هم متوجه شوم. آن حاجی دیگر بعد از رفتن او سیگاری به من داد و کشیدم. بعد چایی هم داد. بعد گفت بیا این سالن را جارو بزن. یک سطل هم پر استخوان و آشغال آنجا بود. گفت عمر بیا این پیراهن من را بشور تا من این آشغالها را خالی کنم و برگردم. بعد گفت نه تو سطل آشغال را ببر خالی کن. بیرون ساختمان دست راست یک بشکه هست، سطل را خالی کن و اطراف را نگاه نکن و سریع برگرد. فهمیدم نقشهای دارند. میخواستند ببینم فرار میکنم تا در حین فرار با شلیک گلوله من را از پای درآورند. سطل را خالی کردم بدون اینکه اطراف را نگاه کنم برگشتم. چون میدانستم همه جا دروبین نصب شده و این نقشهای بود برای از بین بردن من. بارها از این نوع کارها میکردند. به طور عمد گاه در را به روی من باز میگذاشتند. میخواستند من را بکشند و پرونده را ببندند.
شکنجهها برای گرفتن اعتراف بود. میگفتم برای چه من باید اعضای اطلاعات ایران را ترور کنم. چه سودی برای من کرد عراقی دارد؟ میگفتند بگو که محمد حاجی محمود (رهبر حزب سوسیال دمکرات کردستان عراق) تو را فرستاده است. میگفتم گیرم که من این کار را کردهام. چطور میتوانم یک کودک دو سه ساله را بکشم؟ معاون شهردار و فرماندار مریوان در زمان حادثه با آن شخص بودند. سوال این است چرا این دو شخص را نکشتهام؟
دادگاه
پس از شکنجههای فراوان به دادگاه بردند. همیشه برای من سوال بوده وقتی من در تک سلولیام چگونه میتوانم دنبال وکیل باشم، به ویژه در جایی که حتی نه زبان آنجا (زبان فارسی) را بلد بودم و نه جایی در سنندج میشناختم. بدون هیچ سوال و جوابی ما را به دادگاه میبردند. حتی پدر کسی که کشته شده بود در دادگاه حاضر میشد و میگفت که قاتل پسرم این شخص نیست. او میگفت: «این شخص بیگناه است و اگر اعدامش کنم چه جواب خدا دهم». قاضی شخصی بود به نام فاطمی که به من حکم اعدام داد.
پدر مقتول به قاضی میگفت «در این پرونده نوشته شده سه نفر در قتل پسرم دست داشتهاند، نفر سوم چه کسی است؟ چرا دو نفر در بازداشت هستند.»
نکات بسیار زیادی در پرونده وجود دارد که میتوان ثابت کرد که من بیگناه هستم. ولی دیگر چه کسی به حرف من گوش میدهد. تا این لحظه هم احساس امنیت نمیکنم. چه ضمانتی هست که بار دیگر بازداشت نشوم؟
پدر مقتول باز سوال را در دادگاه تکرار کرد. «چرا سه نفر متهم به قتل پسرم هستند در حالی که تنها دو نفر بازداشت شدهاند و پرونده هم تکمیل شده است؟» قاضی گفت «یعنی چه؟ چنین چیزی در کار نیست.» قاضی رو به یک شخص دیگر کرد و گفت «چرا همچین چیزی به من گفته نشده.» او گفت که «حواسم نبوده.» قاضی گفت: «اصلاً این مهم نیست.» پدر مقتول گفت «آقای قاضی شما میگویید این مهم نیست و آن مهم نیست. پس چی در این پرونده مهم است؟ پسرم حتی در منزل خودش هم همیشه کلت همراهش بود. چطور پسرم آن روز به آن منطقه بیرون از اداره رفته بدون اینکه کلت و اسحله با خودش حمل کند؟ غیر از اداره اطلاعات چه کسی اطلاع دارد که پسرم کجا میرود و چه ماموریتی دارد؟ این دو فرد عراقی چگونه اطلاع پیدا کردهاند؟» راستش هیچگاه قاضی نتوانست پدر مقتول را قانع کند.
البته در آغاز، دادگاهی در کار نبود؛ فقط کتککاری بود و شکنجه. بعدها ما را به دادگاه بردند. آن اوایل اصلاً ما اجازه حرف زدن نداشتیم. خودشان حرف میزدند و مینوشتند. گاها اثر انگشت فقط میگرفتند و دوباره برمیگرداندند.
سه ماه یک بار ما را به دادگاه میبرند و سپس فاصله زمانی بین دادگاهها تا یک سال طولانیتر میشد تا اینکه خبری از دادگاه دیگر نشد.
اصلاً قاضیها با ما حرف نمیزدند. تا اینکه بعد تقریباً یک سال به ما گفتند که حکم اعدام دارید. حتی در آن دادگاههای کوتاه نیز کتک میخوردیم. غیر از حرف اداره اطلاعات چیز دیگری در آن دادگاهها در کار نبود. بعد از اینکه حکم اعدام را به ما ابلاغ کرده بودند دوباره به سلول بر میگرداندند. میگفتیم حداقل ملاقات به ما بدهید تا خانواده بیاید و وکیل برای ما بگیرد و کاری بتوانند انجام دهند.
پدر مقتول به هیچ عنوان حاضر نبود قبول کند که ما قاتل پسرش هستیم. آن شخص در زندان سنندج حتی به ملاقاتم میآمد. مردم سنندج هم برای آزادیام خیلی زحمت کشیدند. شماری از فعالان و شخصیتهای سنندجی پیش پدر مقتول رفته بودند برای درخواست آزادی من. آنجا هم آن شخص گفته بود، حاضرم سوگند بخورم و در دادگاه هم امضا کنم که او بیگناه است. ایشان میگفت: «اگر من هم امضا کنم حکمش محاربه است و محارب هم حکمش اعدام است. پس بخشش من هم نمیتواند تاثیری داشته باشد». او جایی گفته بود اگر امضا کنم پرونده هم بسته میشود و من یقین دارم که او قاتل پسرم نیست.
اداره اطلاعات این افراد [فعالان مدنی] را تهدید کرده بود و گفته بود چرا بدون اجازه ما چنین کاری کردهاید.
بانی نجات ما همان آدم است که بازنشسته سپاه پاسداران و پدر مقتول بود. جدای از آن پسر که کشته شده بود چندین تن از اعضای خانوادهاش در اداره اطلاعات و نهادهای امنیتی کار میکردند. به طور آشکار میگفت و ابایی نداشت که ما بیگناهیم. حتی میان مردم سنندج گفته بود، قاتل پسرم در خیابان آزاد میگردد، در حالی که آدمهای بیگناه را گرفتهاند.
ملاقات
خانوادهام به نهادهای امنیتی ایران گفته بودند یا جنازهها را به ما تحویل دهید یا اجازه ملاقات بدهید. به مادرم گفته بودند که تا ۲۰ روز دیگر پسرت را دار میزنیم. بالاخره بعد از تقریباً ۲۱ ماه ما را به زندان مرکزی منتقل کردند و توانستیم خانواده را ملاقات کنیم.
زندانهای مریوان و سنندج
پس از سه چهار ماه به زندان مریوان منتقل شدم و ۱۱ ماه را در آن زندان گذراندم و دوباره به زندان مرکزی سنندج منتقل کردند و تا آزادی در آنجا زندانی بودم. زندان سنندج اگر اشتباه نکنم تقریباً ۱۲ بند دارد. وضعیت افتضاحی بود. بخش زیادی از زندان متادون میگرفتند. غذایی که میدادند کیفیت بسیار پایینی داشت. درمان و خدمات پزشکی در کار نبود. هر گاه میگفتی مریضم یک قرص پروفن میدادند. بیش از ده بار در سلول مریض شدم و هیچ کاری نکردند. زندان مریوان هم به همین شکل بود. همیشه با کمبود آب برای استحمام روبرو بودیم. من با دیگر زندانیان عادی در حبس بودم.
آزادی
من کماکان منتظر اعدام بودم. تلاشهای زیادی صورت گرفت. مردم سید صادق راهپیمایی و گردهمایی در اعتراض به وضعیت من شکل دادند. بالاخره به من اعلام کردند که حکم اعدام به ابد کاهش یافته است. سپس گفتند حکم ابد هم به ۱۵ سال تقلیل داده شده است. بعدها هم گفتند از این دو تا ۱۵ سال حبس یکی از آنان را باید بکشم. تمام این تصمیمها هم در تهران گرفته میشد.
به من اصلاً از قبل اعلام نکردند که آزاد هستم. یک روز روی تخت دراز کشیده بودم. تقریباً ساعت ۱۲ به افسر نگهبانی احضار شدم. کسی پشت تلفن بود. گفتند بیا حرف بزن. فردی از اجرای احکام سنندج پشت خط بود. گفت عمر پرونده دیگری غیر از این پرونده نداری؟ گفتم نه. جواب داد پس همین الان نامه میفرستم که تو آزادی. بعد به سالن برگشتم و گفتم آزادم. وسایل را جمع کردم. گفتند آزادیت به فردا موکول خواهد شد تا ما هم از اداره اطلاعات مطمئن شویم و مراحل اداری کامل طی شود. بار دیگر به سالن بازگشتم و دوباره روی تخت دراز کشیدم. باز صدایم زدند و گفتند همین الان باید اینجا را ترک کنی. آمدم بیرون. دنیای عجیبی بود. تا آن لحظه سنندج را ندیده بودم، با اینکه ۱۵ سال در آنجا زندانی بودم. دوستانی که پیشتر با من در زندان بودند از راه تلفن اطلاع پیدا کرده بودند و برای استقبال دم در زندان آمدند. شب پیش یکی از دوستانم ماندم و به خانواده نیز اطلاع دادم.
داستان مفصلی دارد که چگونه کارهای اداری برای بازگشتم به کردستان انجام شد. همین قدر میگویم در حین ترک خاک ایران برگهای به من دادند که انگار برای سفر کوتاهی رفتهام ایران و برگشتم. کسی چه میدانست، پشت برگهای که دست من بود، سفری ناخواسته و پر از رنج بود که نصف زندگیام در آن تباه شده بود.
نگرانیها پس از آزادی
وضعیت جسمانی بهم ریختهای دارم. از فشار خون و بیماری قلب و چندین بیماری دیگر رنج میبرم. احساس امنیت نمیکنم، همانطور که گفتم هیچ ضمانتی نیست بار دیگر همان بلای ۱۶ سال پیش سرم نیاید. ۱۵ سال زندگیام تباه شد. در حکومت اقلیم کردستان هم دیگر مسئله زندانی سیاسی وجود ندارد تا کمکی از نهادهای مربوطه بگیرم. تنها حقوقی که دارم ۵۰۰ هزار دینار است که از حزب میگیرم. به خاطر این مشکلات هنوز نتوانستهام حتی به ازدواج فکر کنم.