شهادت‌نامه محمدحسین رضایی

محمدحسین رضایی در ۱۶ فروردین ۱۳۹۰ دستگیر شد. او در بازداشتگاه‌های اطلاعات سپاه سنندج و اداره اطلاعات سنندج تحت بازجویی قرار داشت و در این دوران به شدت شکنجه شد. آقای رضایی برای یکی از پرونده‌های خود در دادگاهی در سنندج به ریاست قاضی بابایی به ۳۰ سال حبس در تبعید و برای یک پرونده دیگر در دادگاهی در دیوان‌دره که قاضی تنهایی ریاست آن را بر عهده داشت به ۱۵ سال حبس محکوم شد. او علاوه بر بازداشتگاه‌های امنیتی زندان‌های مریوان، سنندج، میناب و بندرعباس را نیز تجربه کرده است. محمدحسین رضایی در سال ۱۳۹۵ از ایران گریخت.

مشخصات

 

اسم کامل: محمدحسین رضایی

تاریخ تولد: ۱ شهریور ۱۳۶۱

محل تولد: دیوان‌دره، ایران

حزب: کومله زحمتکشان کردستان

گروه مصاحبه‌کننده: اطلس زندان‌های ایران، زیرمجموعه اتحاد برای ایران

تاریخ مصاحبه: بهمن ۱۳۹۵

 

این شهادت‌نامه در ۱۰ صفحه و ۵۲ قطعه تدوین شده و مصاحبه‌شونده در ۱۰ خرداد ۱۳۹۶ کلیه مطالب مندرج در آن را تایید کرده است.

معرفی

۱- محمدحسین رضایی هستم. من در حزب کومله زحمتکشان کردستان عضویت دارم. بهار سال ۱۳۹۰ زخمی و دستگیر شدم. در یک پرونده قاضی بابایی من را به ۳۰ سال زندان محکوم کرد و در یک پرونده دیگر قاضی تنهایی که بیش‌تر به عنوان دادستان دیوان‌دره شناخته می‌شود، به من ۱۵ سال زندان داد. جمعاً به ۴۵ سال زندان محکوم شدم. نزدیک بهار سال ۱۳۹۵ طی یک ماجرای پر پیچ و خم از کشور خارج شدم.

دستگیری

۲- روز ۱۴ خرداد ۱۳۹۰ بود که هنگام بازگشت از منطقه کامیاران در کمین سپاه پاسداران افتادیم. دو روز بعد دوباره در کمین افتادم و سپس زخمی شدم. به طور کلی در این روز و روزهای پیشین من، چنگیز قدم‌خیری، ایوب اسدی و فخرالدین فرجی دستگیر شدیم و کیوان ظفری کشته شد. من هنگام دستگیری زخمی شدم. سعی می‌کردم فرار کنم که گلوله‌ای به پای چپم خورد.

بازداشتگاه اطلاعات سپاه سنندج شهرام‌فر بهار ۱۳۹۰

۳- من را به بازداشتگاه اطلاعات سپاه سنندج منتقل کردند. دم در دژبان ایستاده بود. زیر بغلم را گرفتند و من را از پله‌ها بالا بردند. به سمت چپ راهرو رفتیم که سلول‌هایی در آن‌جا قرار داشت. چشم‌بند داشتم، اما از زیر چشم‌بند متوجه شدم که سلول بود. مشخص بود که از بازداشتگاه‌های قدیمی سپاه است. به شهرام‌فر معروف بود. ما را به آن‌جا بردند. اذیت می‌کردند. گاهی برای من قرآن می‌آوردند و می‌گفتند شاید قرآن به تو رحم کند. گفتم ول کنید، این‌ها چی است برای من آوردید، ول کنید.

۴- به کلی بدنم بو می‌داد. به جای درمان پای گلوله‌خورده‌ام، با نایلون‌های بزرگ زباله آن را بسته بودند. من تا ۲۹ روز نتوانستم چند ساعت پشت سر هم بخوابم. حتی موقع بازجویی گاهی خوابم می‌برد، با سیلی بازجو بیدار می‌شدم. توان نداشتم، بارها و بارها و به تعداد زیاد به من مشت و سیلی می‌زدند. من را روی صندلی با دستبند و پابند نشانده بودند. مگر آدم چقدر جان دارد؟‌ نمی‌توانستم خودم را صاف نگه دارم. وقتی می‌افتادم، دوباره من را می‌نشاندند و باز می‌زدند. سوال و جواب می‌کردند و یک دوربین هم آن‌جا گذاشته بودند. برای دستشویی هم مشکل داشتم. دستشویی‌ام که می‌گرفت باید به در ضربه می‌زدم. گاهی به عمد دو ساعت معطل می‌کردند. یک بار تقریباً ساعت ۱۰ صبح به آن‌ها خبر دادم، اما تا بعد از ظهر نیامدند. برخلاف سلول‌های اطلاعات که دستشویی در آن هست، دستشویی در سلول‌های سپاه نبود.

۵- بازجوی من لر بود. بعد ۲۹ روز به من گفت: من دیگر امروز باید پرونده تو رو تکمیل کنم و تو را به اداره اطلاعات تحویل بدهم. یک چیزی بگو تا من این‌جا بنویسم. گفتم چه باید بگویم. هر چه دوست دارید بنویسید. بازجو از حرف‌های من چیز به درد بخوری درنیاورده بود که در پرونده کاری خود ثبت کند و بگوید که من او را بازجویی کرده‌ام.

۶- در بازداشتگاه سپاه به خاطر گلوله نمی‌توانستند از ناحیه پا شکنجه‌ام کنند. می‌گفتند تو چیزی می‌دانی و به ما نمی‌گویی. تشخیص‌شان این بود که آویزان شوم. دستم را از پشت بستند و به سقف آویزان کردند. ۱۰ تا ۱۵ دقیقه آویزان بودم و گفتم که به کتفم فشار می‌آید. گفتند که ما هم بستیم تا فشار بیاید. فشار بیشتر شد تا اینکه کتفم از ریشه درآمد. یکی از سخت‌ترین شکنجه‌ها همین بود. مشخص بود که کتفم در آمده است، چرا که بدنم کمی پایین افتاده بود. من را پایین آوردند. یک دکتر آوردند. چشم‌بند داشتم، اما پاهای دکتر را می‌دیدم که روپوش سفید داشت و معاینه‌ام می‌کرد. گفت این باید ارتوپدی شود. بردند عکس گرفتند و همان‌جا تجیهزاتی داشت، ولی نمی‌توانستند عمل‌های سخت جراحی را انجام دهند. بعد من را سوار ماشین کردند. فکر کنم دو سه دقیقه‌ای سوار ماشین بودیم. به نظرم در همان حوالی به جای دیگری بردند. وقتی بیدار شدم دیدم تخته و پنبه به ناحیه کتفم بسته‌اند. این بار کار آن‌ها سخت‌تر شده بود. من دردم بیشتر شده بود، کار آن‌ها برای شکنجه سخت‌تر شده بود. چیزی از من نمانده بود، پا به این شکل، کتف هم همین‌طور که گفتم. فقط سر و صورتم برایشان مانده بود‌. به سر و صورتم می‌زدند. بینی و گوش‌هایم ضربه‌های زیادی خورد. البته این را هم بگویم که بینی من آن‌جا نشکست. بینی و دندان‌هایم را در اداره اطلاعات سنندج شکستند.

۷- چون بچه روستا بودم دیده بودم لاشه حیوانات چطور کرم می‌زند. کرم پاهای من متفاوت بود با آن چیزی که در کودکی دیده بودم. طبق تجربه خودم می‌گویم انسان واقعاً کثیف است. وقتی پای من این‌طور شده بود، بوی بسیار بدی می‌داد. وقتی دیدم خیلی بو می‌دهد پانسمان روی پا را برداشتم. دیدم کرم‌های سفید کوچکی تکان می‌خورند. تعجب کردم که پای من کرم زده است. نگاه کردم و در آن لحظه دلم برای خودم سوخت. گفتم این دیگر چیست؟‌ بعد کرم‌ها کم‌کم بیشتر شد. وقتی کرم‌ها در پایم تکان می‌خورد حالم بد می‌شد، معده‌ام درد می‌گرفت، چندشم می‌شد.

۸- بعد من را به بیمارستان ارتش بردند. به دکتر گفتم پایم کرم زده است، کاری بکنید. حداقل وظیفه انسانی‌تان را انجام دهید و اگر مسئله هزینه آن است، به خانواده‌ام زنگ بزنید تا پول عمل را بدهند. آن‌جا هیچ کاری برای من نکردند. سه روز فقط پرستارها می‌آمدند و جلوی بینی‌هایشان را می‌گرفتند و یک کم بتادین و الکل روی پایم می‌ریختند. تا دو سه روز گذشت و یک شب دکتر آمد و گفت این باید عمل شود. چون این سیاه شده و کلی عفونت کرده است. پایم باد کرده بود. به بیمارستان بعثت سنندج منتقلم کردند. دکتر کریم پیسوده من را بسیار خوب عمل کرد.

۹- بعد از عمل بازجوها پایشان را روی سینه پای من گذاشتند. من تا آن زمان نمی‌دانستم که ظریف‌ترین استخوان‌های بدن در آن قسمت است. هنوز که هنوز است می‌توانید ببینید چطور ناقص شده است. مثلاً اگر پای دیگر را نگاه کنید می‌بیند که چهارتا رگ هست، اما در این پای زخمی‌ام قطع شده‌اند، سینه پایم شکسته است و این چهار انگشت پایم بی‌حس است. حتی ناخن‌هایش هم وقتی رشد می‌کند باید بگذارم در آب تا نرم شود و بعد ناخن‌هایم را بگیرم. فقط این انگشتم کار می‌کند، اما می‌توانم راه بروم. اگرچه مشکلات زیادی برایم ایجاد کرده است. کتفم هم را می‌توانم به شما نشان دهم. هزینه عمل کتفم شش میلیون تومان بود. سال‌ها بعد در زندان بندر عباس عمل کردم. پلاتین گذاشتند. کتفم که از کاسه در‌آمده بود به وسیله آن پلاتین دوباره وصل شده است.

بازداشتگاه وزارت اطلاعات سنندج تابستان و پاییز ۱۳۹۰

۱۰- بعد از ۲۹ روز من را به بازداشتگاه اطلاعات سنندج بردند. ۱۰ تا ۱۲ دقیقه سوار ماشین بودیم. به نظرم تلاش می‌کردند که من را به اشتباه بیندازند و مسافت را بیش از آن‌چه که هست بنمایانند. بعدها در زندان سنندج زندانیان به من گفتند که بازداشتگاه‌های اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات نزدیک هم هستند و فاصله‌شان به ۱۰ دقیقه نمی‌رسد. به هر حال به بازداشتگاه اطلاعات رسیدیم. من لنگان لنگان می‌ٰرفتم. کسی که من را از ماشین پیاده کرد به من گفت: خودت را جمع کن، اینجا جای این‌ کارها نیست. آن‌جا همه چیز، از ابتدایی‌ترین سوالات تا سخت‌ترین شکنجه‌ها از اول شروع شد.

۱۱- پایین درب سلول دریچه کوچکی بود که از بیرون قفل می‌شد. غذا را از آن‌جا می‌داند. از همین هم یک نوع شکنجه ساخته بودند. مثلاً یک لیوان پلاستیکی داده بودند. نگهبان می‌گفت لیوانت را بیاور بیرون تا برایت چای بریزم. من هم لیوان را از دریچه رد می‌کردم تا چای بگیرم، نصف آب جوش را روی دستم می‌ریخت. این عمدی بود. اوایل اصلاً نمی‌توانستم غذا بخورم. اصلاً در بازداشتگاه اطلاعات به ندرت غذا می‌خوردم. فکر کنم فقط ۴۰ کیلو از من باقی مانده بود. کل سیستم بدنی‌ام بهم ریخته بود.

۱۲- یک شب خیلی دل‌تنگ شده بود، چند ماه بود که آن‌جا بودم، برای خودم یک سرود زمزمه می‌کردم. آمدند و گفتند چرا سر و صدا کردی. من را به زیرزمین بردند. در آن‌جا به شدت کتکم زدند. بینی و دندان‌هایم را در بازداشتگاه اطلاعات سنندج شکستند.

۱۳- چند ماه که گذشت یک زندانی با گرایشات سلفی به سلول من آوردند. یک بار سالم و بدون مشکل برای بازجویی رفت. با پای خودش رفت. هنگام بازگشت دو نفر پرتش کردند داخل سلول. من هم حال آن‌چنان خوبی نداشتم. گفتم چه اتفاقی افتاده است الیاس؟ نام واقعی‌اش فیروز حمیدی بود، اما به الیاس معروف بود. گفت که به کف پایم شلاق زدند. کف پاهایش را نگاه کردم، دیدم راست می‌گوید. چون فقط یک پای من سالم بود، مثل او زیاد کف پاهایم را شلاق نمی‌زدند. البته جاهای دیگر بدنم را خیلی می‌زدند.‌ فیروز حمیدی تا چند روز نمی‌توانست از جایش بلند شود. خودش می‌گفت شکنجه‌های زیادی شده‌ام، اما هیچ‌ کدامشان این‌قدر بد نبوده است.

۱۴- وقتی زیر پا شلاق می‌خورد نمی‌توانی تکون بخوری. فقط می‌توانی بشینی. خودم علیل افتاده بودم. دستشویی رفتن برایم سخت بود. این بار باید او را هم کمک می‌کردم تا دستشویی برود. هر چقدر به پا بزنند فقط درد می‌کشی و فکر کنم سخت‌ترین درد هم مال کف پاست. زیر این نوع شلاق بی‌هوش نمی‌شوی. طوری میزنند که شکنجه شوی و به طور مداوم درد بکشی.

۱۵- هر بار من را برای بازجویی می‌بردند، شلاق می‌زدند. بخیه‌های یک پایم هنوز باز نشده بود، بیشتر روی آن پای دیگرم می‌زدند. معروف است که «نیش عقرب نه از ره کین است، اقتضای طبیعتش این است.» این‌ها طبیعت‌شان با شلاق سرشته شده است. تخت شلاق در بازداشتگاه اداره اطلاعات سنندج یک تخت آهنی معمولی بدون تشک بود. یک نئوپان چوبی روی آن گذاشته بودند. من را روی آن می‌خواباندند. یک بالش زیر فکم می‌گذاشتند و پاهایم را روی قسمت انتهای تخت که کمی بلندتر بود می‌بستند. وقتی می‌بستند دیگر نمی‌شد تکان خورد. طوری حاضر می‌کردند که فقط بزنند. با این کارها چه چیزی را می‌خواستند ثابت کنند؟ نمی‌دانم. چیزی که من دیدم این‌طور بود، شاید افراد دیگری که شکنجه شدند، به شکل دیگری بوده است. فقط در مورد موضوعاتی حرف می‌زنم که به سر خودم آمده یا این‌که زندانیان دیگر مستقیم برای خودم تعریف کرده است؛ مثل مورد فیروز حمیدی. نمی‌دانم چه بلایی سرش آوردند؛ آیا اعدامش کردند یا هنوز در زندان است. [فیروز حمیدی در تاریخ مصاحبه در سال ۱۳۹۵ در زندان رجایی‌شهر کرج محبوس بود]

۱۶- برای درمان پا به من قرص می‌دادند. غیر از قرص‌هایی مانند آموکسی سیلیلین و سفالکسین که برای عفونت هستند و دکتر تجویز کرده بود،‌ قرص‌های روان‌گردان هم به من می‌دانند. اصلاً متوجه نبودم و هر روز می‌خوردم. بعد چهار پنج ماه سیستم بدن و اعصابم کلاً بهم ریخته بود. در بازداشتگاه وزارت اطلاعات کم‌تر از اطلاعات سپاه شکنجه شدم، اما داروهای روان‌گردان یکی از بدترین شکنجه‌های من بود. بعدها در زندان متوجه شدم که این قرص‌ها چیست. زندانی‌هایی بودند که وضعیت روانی مناسبی نداشتند و داروی اعصاب می‌خوردند. از آن‌ها پرسیدم این قرص‌های عفونت را برای چه می‌خورید. گفتند این‌ها قرص عفونت نیستند، قرص‌های اعصاب هستند. تلفظش دقیقا یادم نیست. شبیه نالگردین بود.

زندان مریوان زمستان ۱۳۹۰

۱۷- بهار ما را گرفتند، وقتی به زندان مریوان منتقل می‌شدیم برف آمده بود. زندان مریوان در داخل شهر واقع شده است. آن زمان که من به زندان مریوان رفتم سه بند بیش‌تر نداشت. بند جوانان و بند قرنطینه در پایین قرار داشتند. در زندان مریوان بند قرنطینه برای نگهداری زندانیان با اتهامات مربوط به مواد مخدر به کاری می‌رفت. بند سوم در طبقه بالا قرار داشت و زندانیان دیگر را در خود جای داده بود. بخش اداری هم در طبقه ما، یعنی طبقه بالا بود. پشت این دو بند هم یک هواخوری وجود داشت. مدیر مداخلی زندان مریوان آقای اقبال بود.

۱۸- تا آن‌جایی که در خاطرم مانده زندانیان سیاسی زندان مریوان در زمان حضور دو ماهه من در آن‌جا این افراد بودند:

محمد غریب اهل روستای «آلمانه» مریوان، علی محمودی که صاحب یک کتاب‌فروشی بود، جبار حاجی‌مرادی، کیوان مرادی، ایوب روزجنگ، ریبوار مینویی، سرکوت خاتمی از روستای زم سروآباد، رامین صادقی، عزیز ادوایی، حسن اخترسمر، بختیار مرادی، ایوب اسدی که هم‌پرونده‌ای من بود و در زندان سنندج هم با من زندانی بود، عدنان که فکر می‌کنم فامیلی‌اش کریم‌پور بود، سوران که اگر اشتباه نکنم فامیلی‌اش دست‌چی بود، سرکوت از اهالی سروآباد بود، توفیق، عبید، و یک نفر دیگر که به عطا گریلا معروف بود. اسامی کامل چهار تن اخیر را به یاد نمی‌آورم.

۱۹- در هر سه بند شاید روی هم رفته ۱۲۰ نفر بودیم. زندانش کوچک بود، اما همگی تخت داشتند. وضع بهداشت خوب نبود، ولی چون جمعیت زندانیان کم بود می‌شد به آن رسیدگی کرد. وضعیت ملاقات خیلی بد بود. وقتی که خانواده‌ها برای ملاقات مراجعه می‌کردند، در حیاط زندان صندلی‌هایی می‌گذاشتند. در زمستان کسی که برای ملاقات می‌آمد از سرما می‌لرزید.

۲۰- بعدها که در زندان سنندج بودم،‌ یک نفر به اسم علی رشه ده را به زندان مریوان منتقل کردند و دارش زدند. چون زندان کوچک بود، معمولا زندانی‌های محکوم به اعدام را برای اجرای حکم به زندان سنندج منتقل می‌کردند، اما در این مورد برعکس بود.

زندان سنندج زمستان ۱۳۹۰ و سال ۱۳۹۱

۲۱- در ابتدای ورود به زندان سنندج ما را به بند قرنطینه بردند. آن‌جا وضع بدی بود، خیلی سرد بود، جای خواب نداشتیم، هیچ امکاناتی نداشتیم. زندانیان خوش‌اقبال هنگام غذا یک تکه از کیسه‌زباله‌های سیاه گیرشان می‌آمد تا به عنوان بشقاب و سفره از آن استفاده کنند. ظرفی در کار نبود. غذا را روی این کیسه‌های زباله می‌ریختند و یک گروه‌ زندانی باید روی آن غذا می‌خوردند. نصف زندانیان با دست غذا می‌خوردند و بعضی‌‌ها هم که قدیمی‌تر بودند، توانسته بودند قاشقی برای خود دست و پا کنند. این وضع تا یک هفته ادامه داشت تا این‌که ما را به بند پاک ۲ که بیش‌تر زندانیان سیاسی در آن‌جا زندانی بودند منتقل کردند. تقریباً کل آمار زندان هزار نفر می‌شد. آمار دقیق ندارم اما حدس می‌زنم که هزار نفر در آن زندان نگهداری می‌شد. بندهای ۲، ۳، ۷، بند مشاوه، سلامت و قرآنی ۱ داشت. آقای حیدری در آن زمان رئیس زندان سنندج بود.

۲۲- تا جایی که در خاطر دارم، زندانیان سیاسی زندان سنندج در زمان حضور من این افراد بودند:

عدنان حسن‌پور، حبیب‌الله لطیفی، شیرزاد، چنگیز قدم‌خیری، فخرالدین فرجی، طاها احمدی، مختار هوشمند، عمر کریم‌شریف، حسین حمزه‌شجاع، سعید سنگر، محمد شریعتی، جهان‌بخش وکیلی، جهاندار محمدی، صباح خیاط، لقمان منفردی، ایوب اسدی، انور حسین‌پناهی، نعمت اسحاقی، خبات محمودی، حسام صلواتی، هیوا بوتیمار، جبرئیل خسروی، سمکو خورشیدی، پیمان مرادی، کیوان احمدی، وریا منصوری، اسعد صلواتی، بختیار معماری، محمد پرمایه و انور که نام خانوادگی‌اش را از یاد برده‌ام. زندانی‌های سیاسی دیگری هم بودند که در حال حاضر به یاد نمی‌آوردم. چند متهم به جاسوسی هم در زندان سنندج نگهداری می‌شدند.

۲۳- چند ماه که از حضور من در بند پاک ۲ می‌گذشت، قاضی بابایی تصمیم گرفت که به عنوان خیر این بند را تعمیر کند. به همین دلیل ما را در بند‌های دیگر ادغام کردند. به بند سلامت منتقل شدم. بعد تعمیرات آن‌جا را به بند قرآنی ۲ تبدیل کردند و با گذاشتن یک سد ایدئولوژیک اغلب زندانیان سیاسی را از بازگشت به آن‌جا محروم کردند. زندانی‌ها مجبور بودند چندین جزء از قرآن را حفظ کنند تا حاج‌آقا حبیبی تایید کند و آن‌ها بتوانند به بند قرآنی که امکانات بیش‌تری داشت وارد شوند. یادم می‌آید یکی از زندانی‌ها به حاج‌آقا گفت که می‌خواهد به بند قرآنی منتقل شود. حاجی قدری نگاهش کرد و گفت:‌ تو چهره‌ات قرآنی نیست. بله ایشان متخصص چهره بود و تشخیص می‌داد که کدام چهره قرآنی است و کدام نه. این شده بود اسباب خنده و شوخی ما. بعد تغییرات بند اکثر زندانی‌ّهای سیاسی به بندهای سلامت و مشاوره رفتند.

۲۴- بند قرآنی ۱ با بند سلامت که اکثر زندانیان سیاسی آنجا بودند یک هواخوری مشترک داشت. از شدت کمبود جا زمانی که برای آمار یا استشمام هوای تازه به هواخوری می‌رفتیم فقط می‌توانستیم بی‌حرکت بایستیم. حتی نمی‌توانستیم قدم بزنیم.

۲۵- خیلی‌ها را اعدام کردند. قبل از این‌که من به سنندج منتقل شوم از زندانیان سیاسی احسان فتاحیان اعدام شده بود. سمکو خورشیدی آن‌جا اعدام نشد. او اعتصاب غذا کرد، به زندان دیزل‌آباد کرمانشاه منتقل شد و آنجا اعدامش کردند. در سنندج تعداد زیادی متهم به قتل اعدام کردند. به متهمان مربوط به مواد مخدر به نوعی آوانس می‌دادند. بعضی‌ها قرآن حفظ می‌کردند. خلاصه تلاش‌های زیادی در راستای منویات ایدئولوژیک حکومت می‌کردند. جان انسان شیرین است و من به آن‌ها حق می‌دهم. اسامی را دقیقا به خاطر ندارم،‌ اما می‌دانم که یک نفر با نام خانوادگی حسین‌پناهی را اعدام کردند. او اهل قروچیای قروه بود. یک زندانی دیگر به نام عمر را اعدام کردند که اهل روستای تازی‌آباد دیوان‌دره بود. این افرادی که اسم می‌برم و اعدامشان کردند متاهل بودند و بچه داشتند. البته یک نفر به نام حسن اعدام شد که مجرد بود. احمد سیف‌پناهی را هم به خاطر می‌آوردم. زمانی که مرتکب قتل شده بود نوجوان بود، بیش از ۱۰ سال را در زندان گذارند و سپس اعدام شد. خیلی‌ها را از بندهای دیگر اعدام کردند که من نمی‌شناختم.

۲۶- بازرسی زیاد می‌کردند. وسایل شخصی را می‌بردند. کتاب‌های من را بردند. نصف آن کتاب‌ها را خودم خریده بودم. مثلاً یک کتاب آموزش زبان انگلیسی خریده بودم که چند جلد بود، کتاب‌هایی را از بیرون سفارش داده بودم، همه را با خودشان بردند. وسایل شخصی را می‌بردند. یکی از زندانیان سیاسی به نام حسام صلواتی در زندان کار «کلاش بافی» می‌کرد. نمی‌دانم با منجوق پرچم کردستان را درست کرده بود یا اسم کسی را روی آن نوشته بود. او را بردند و دادگاهی کردند. برای دخترش درست کرده بود. دختر خیلی کوچک و نازی داشت. حسام خیلی ناراحت بود. برای یک جاسوییچی دادگاهی می‌کنند و حکم می‌دهند. بسیار ناراحت‌کننده بود.

۲۷- بهداری به قرص سرماخوردگی محدود شده بود. غیر از بیماری‌های معمول مثل سرماخوردگی، اگر کسی تا پای مرگ نمی‌رفت باور نمی‌کردند که مریض است. وقتی زندانی داشت جان می‌داد به بهداری منتقل می‌شد. برای نمونه کتف من حین ورزش دررفت. ساعت ۹ و نیم صبح به بهداری منتقل شدم، تا شب من را آن‌جا نگه داشتند. در آن وضعیت حتی نمی‌توانستم تکان بخورم. کتفم بدجوری درد می‌کرد. شانه‌ام به کلی خالی می‌شد. می‌گفتند چون زندانی امنیتی هستی باید شب به بیمارستان منتقل شوی. درد کشیدن من برای‌شان اهمیتی نداشت. آنجا سرسری کتفم را جا انداختند و دوباره به زندان بازگردانده شدم. بعدها در تبعید به ضرب اعتصاب توانستم با پرداخت هزینه‌ها پلاتین بیندازم و دردی که از زمان شکنجه‌های سپاه من را دربرگرفته بود، کمی تسکین یافت. شاید بتوانم ادعا کنم بیشتر از ۳۰۰ زندانی متادون می‌خوردند. وقتی متادون می‌دادند صف بزرگی درست می‌شد. حتی راه رفت و آمد هم بسته می‌شد. کارکنان بهداری دل‌سوز نبودند. آن‌ها نگاه بدی به ما داشتند. به هر نحوی اذیت می‌کردند.

۲۸- یادم است که آقای اقبالی مسئول حفاظت زندان سنندج که از کردهای کرمانشاه است، یکی از زندانیان سیاسی به نام نعمت اسحاقی را به شدت مورد ضرب و شتم قرار داد. به او می‌گفت که تو برای ۲۶ بهمن، سال‌روز تاسیس کومله شکلات خریده‌ای. در حالی که شکلات را یکی از زندانیان عادی به همین مناسبت خریده بود.

۲۹- به جز بازجویی‌های وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه، تا زمان برگزاری دادگاه بازپرسی نشدیم. حکم ما را طبق گفته بازجویان وزارت اطلاعات می‌داد و ربطی به دستگاه قضائی نداشت. آن‌ها فقط حکم را اجرا می‌کردند. در سال ۹۱ یک هفته پیش از دادگاه، قاضی بابایی من را احضار کرد و پرسید «شما وکیل ندارید؟» گفتم: «نه، وکیل نمی‌خواهم. جناب قاضی شما خودتان از من بهتر می‌دانید که اطلاعات حکم خودش را می‌دهد.» گفت «نه! پرونده‌ات سنگین است و حتماً برای شما وکیل می‌گیریم.» روز دادگاه وکلای هم‌پرونده‌ای‌هایم حضور داشتند. بعد یک نفر را به من نشان دادند و گفتند این وکیل شماست. من هم کمی به او نگاه کردم. گفت: «من امید رشیدی هستم و خیلی کارها برای شما انجام می‌دهم.» با خودم گفتم «شما نمی‌توانید کاری برای من انجام دهید». یک هفته پیش بچه‌ها در زندان گفته بودند این آقا از یک خانواده شهید وابسته به جمهوری اسلامی‌ است. من وکیل نگرفتم. او وکیل تسخیری بود. می‌دانستم آقای رشیدی چه کسی است. می‌دانستم که امید رشیدی از خانواده شهید است و عمداً او را به عنوان وکیل تسخیری در آن‌جا گذاشته‌اند. می‌خواستند بگویند که این زندانی که حکمش زیاد است، وکیل داشته است. من امید رشیدی را ۱۵ دقیقه دیدم. در آن ۱۵ دقیقه، قاضی بابایی به ما چهار نفر ۱۲۰ سال زندان داد. فکر کنم وکیل ایوب اسدی آقای جوانمردی بود، وکلای چنگیز قدم‌خیری و فخرالدین فرجی را نمی‌دانم چه کسانی بودند. در این پرونده من ۳۰ سال، فخرالدین فرجی ۳۰ سال، چنگیز قدم‌خیری ۴۰ سال و ایوب اسدی که بی‌گناه است ۲۰ سال حکم گرفتیم. قاضی گفت به شما رحم کردم. به چند جوان بیست و چند ساله ۱۲۰ سال زندان داده بود و انتظار داشت گل هم دور گردنش بندازیم. گفت من تو را جایی می‌فرستم که روزی ۲۰ لیتر عرق کنی. منظورش زندان میناب بود. همین‌طور هم شد، میناب واقعا گرم بود.

۳۰- نکته جالبی در دادنامه من، کمال شریفی، علی مرادی و بقیه افرادی که به «محاربه و افساد فی الارض» متهم شده‌اند وجود دارد. در آخر دادنامه‌ها آمده است طبق یک ماده قانونی و به سفارش «مقام معظم رهبری» تبعید این شخص باید به گونه‌ای باشد که امکان مراوده و معاشرت با دیگر زندانیان را نداشته باشد. چون از نظر آن‌ها ما آدم‌های خطرناکی هستیم، امکان دارد عضوگیری کنیم و ایده‌های سیاسی خود را تبلیغ کنیم.

۳۱- زمانی که ما را در زندان سنندج به ۳۰ سال زندان محکوم کردند، احسان فتاحیان اعدام شده بود. او در ابتدا ۱۰ سال حکم داشت. در زندان سنندج اعتراض کرد. هر کاری از جمهوری اسلامی بر می‌آید. احسان ده سال حکم داشت بعد از این اعتراض او را اعدام کردند. همیشه اعتراض برای این است که اگر حقی ضایع شده به متهم بازگردانده شود، اما به احسان اعدام دادند و حکمش را هم یک ماه بعد اجرا کردند. این را تمام مردم کردستان و زندانیان سنندج می‌دانند. وقتی که به ما حکم را دادند، دو دل بودیم که اعتراض کنیم یا نه. به من گفتند که اعتراض نکن. به چنگیز، ایوب و فخر‌الدین هم گفته بودند که اعتراض نکنید. به وکیل هم که دسترسی نداشتیم. اعتراض نکردیم و حکم قطعی شد.

۳۲- چند وقت بعد یک روز دنبالم آمدند و گفتند دادگاه داری. تعجب کردم. نمی‌دانستم از چه چیزی صحبت می‌کنند. در دادگاه به من گفتند که در سال ۸۹ با تیم کومله همکاری کرده‌ام. گفتم من نبودم. یکی از برادر‌هایم پیشمرگه بود. موضوع به من ارتباطی ندارد. خلاصه دادگاه شروع شد و من در سنندج تبرئه شدم. نام قاضی را نمی‌دانم اما می‌دانم ترک بود. جلسه در طبقه زیرین دادگاه تشکیل شد، من تبرئه شدم.

۳۳- چند وقت گذشت تا این‌که یک روز دو ماشین مسلح آمدند و مرا دستبند و پابند زدند و به دیوان‌دره منتقل کردند. در دادگاه یک آشنا دیدم. از کنارش که رد شدم، به او گفتم به خانواده‌ام اطلاع بده که من این‌جا هستم. ده دقیقه طول نکشید که کلی از دوستان و اقوام و آشنایان آمدند. اجازه ندادند با هم دست بدهیم. در دادگاه گفتند تو با کومله همکاری کردی و در شهر دیوان‌دره تشنج ایجاد کردی. افراد دیگری بودند و کارهایی کرده بودند، اما من کاری نکرده بودم. باور کنید همان چیزهایی که در سنندج گفتم و تبرئه شدم در دیوان‌دره هم گفتم. اما قاضی کمر همت بسته بود که حتماً آن ۱۵ سال را به من بدهد و این کار را هم کرد. آقای تنهایی ابتدا قاضی بود و سپس دادستان شد. دیوان‌دره دادگاه کوچکی دارد و اصلاً نمی‌دانم چرا من را به آنجا بردند. آقای تنهایی که این پرونده را قضاوت می‌کرد به من ۱۵ سال زندان داد. دادنامه را به من نداد، فقط گفت این‌جا را امضا کن. گفتم امضا نمی‌کنم. من بی‌گناه هستم. گفت حتماً باید امضا کنی و به زور از من امضا گرفتند. گفتم یک روز این حکم مال من نیست. گفت بعدها می‌توانی اعتراض کنی.

۳۴- عدنان حسن‌پور برای من اعتراض نوشت. از بیرون نامه‌ای برای من آمده بود که اعتراض کن، ولی من آن نامه را قبول نکردم. یک سری خزعبلات در آن نامه نوشته بودند. از جمله این‌که من طبق ماده فلان بی‌گناه هستم. در نامه اعتراض آمده بود که تقاضای بخشش و رافت اسلامی دارم. اما من گفتم رافتی در اسلام ندیده‌ام و این نامه را قبول نمی‌کنم. عدنان حسن‌پور زحمت کشید نامه اعتراض دیگری را برای من نوشت. بعد از یک سال و چند ماهی که تبعید شده بودم، گفتند که ۱۵ سال به چهار سال کاهش یافته است. ولی دقیقا مشخص نشد که چه اتفاقی افتاده است. هیچ چیز کتبی به من ندادند. یکی می‌گفت ۱۵ سال تایید شده و یکی می‌گفت حکمت کاهش یافته است.

زندان میناب ۱۳۹۲ تا ۱۳۹۴

 

۳۵- در فروردین ۱۳۹۲ من را به زندان میناب تبعید کردند. زندان میناب شش بند داشت: قرنطینه، بند مواد، عمومی، سلامت، تحت قرار، جدید. ما در بند جدید بودیم. من، کمال شریفی، علی مرادی و افشین سهراب‌زاده از زندانیان سیاسی بودیم. این زندان در کل هزار زندانی داشت. میناب شهر کوچکی است. کلاً در این شهر کوچک هزار نفر زندانی بودند. از این تعداد شاید بتوانم بگویم که ۹۰۰ نفر متادون می‌خوردند.

۳۶- در میناب خیلی از زندانی‌ها اعدام شدند؛ از جمله خداداد کرنکیش، بهروز امیری،‌ خدابخش بلوچ، عیسی عمرزهی، حسین حیدری. بعضی‌ روزها ۹ نفر یا حتی به یاد دارم یک بار ۱۲ نفر را دسته‌جمعی اعدام کردند. قاچاقچی‌های اصلی تریلی تریلی مواد مخدر جابه‌جا می‌کنند و کسی کاری با آن‌ها ندارد. اما این افراد سر مرز سیستان و بلوچستان به سختی زندگی می‌کردند. باور کنید خدابخش بلوچ شناسنامه نداشت. می‌توانم با دلیل و مدرک اثبات کنم، وقتی خدابخش بلوچ را اعدام کردند هنوز شناسنامه نداشت. هم‌وطن بلوچ ما هنوز شناسنامه ندارد‌. این آدم اعدام شد، هنوز شناسنامه نداشت. وقتی به یک آدم شناسنامه نداده‌ای چطور اعدامش می‌کنی؟ تخت خدابخش بلوچ بغل تخت من بود. این‌طرف‌تر عیسی عمرزهی بود. این پیرمرد فکر کنم ۲۰ تا بچه داشت. حسین حیدری بی‌گناه بی‌گناه بود، اعدامش کردند. یعقوب ترکمانی را هم اعدام کردند. تا جایی که به یاد دارم ۷۰ تا ۸۰ نفر در این زندان اعدام شدند.

۳۷- آن‌طور که زندانی‌های قبلی تعریف می‌کردند قبلاً خمیردندان، مسواک، صابون، شامپو، زیرپیراهن، لباس زیر و این‌گونه وسایل به زندانی‌ها می‌دادند، اما این‌قدر اختلاس زیاد شده بود که دیگر این وسایل را نمی‌دادند. در زندان سنندج هم سال‌ها پیش این اقلام را می‌داند، اما بعد‌ا قطع کرده بودند. مایع دست‌شویی نمی‌دادند. خیلی‌‌ها بعد از دست‌شویی دست‌هایشان را نمی‌شستند. به کررات به آن‌ها تذکر می‌دادم. چه کارش می‌کردم؟‌ تا خرخره توی لجن است. تا خرخره مواد گرفتارش کرده است. اصلاً حواسش نیست که دستانش را بشوید. بارها نامه نوشتیم که حداقل این‌جا مایع ظرفشویی و صابون بیاورید تا زندانیان دست‌هایشان را بشویند. یا این‌که می‌گفتیم شیر‌ها را تعمیر کنید، برای دست‌شویی و حمام در بگذارید و …

زندان بندرعباس

 

۳۸- پس از موافقت با عمل کتفم، برای مدت کوتاهی به زندان بندرعباس منتقل شدم تا در آن شهر عمل شوم. در آن زمان ارژنگ داوودی، کریم موسی‌زاده، شاکر بدیع‌نژاد، چنگیز رضایی و عدنان که نام خانوادگی‌اش را فراموش کردم از زندانیان سیاسی بندرعباس بودند.

۳۹- برای انتقال از میناب به بندرعباس از من ۶۰۰ هزار تومان پول اخاذی کردند، در حالی که مسئولیت انتقال زندانی با زندان است. چون درد داشتم و زجر می‌کشیدم ناچار بودم پول را بدهم. مدارک تحصیلی و کتاب‌هایم را هم همراه خود بردم، بلکه بتوانم آن‌جا برای ادامه تحصیل ثبت نام کنم. مدرک تحصیلی و تمام وسایل شخص‌‌ام را در زندان بندرعباس گم کردند. هنگام بازگشت وقتی خواستند وسایلم را تحویلم دهند، یک پوشه خالی آوردند. گفتند چیز دیگری به ما ندادی. من هم آن پوشه خالی را پاره کردم و در سطل زباله انداختم.

۴۰- در زندان بندرعباس من را به قرنطینه فرستادند. نامه نوشتم که من را به بند منتقل کنید. رئیس زندان آمد و پرسیدم چرا من را به بند ۲ منتقل نمی‌کنید؟ جواب داد که تو برای رفتن به بند صلاحیت نداری. دو نامه دیگر به رئیس زندان نوشتم که چرا من باید با هزینه خودم عمل جراحی کنم یا این‌که چرا کارهای اداری درمانم را انجام نمی‌دهید. کارکنان بخش قرنطینه گفتند که این نامه برای ما دردسرساز است، اگر شما از این نامه صرف‌نظر کنید ما هم کارهایتان را انجام می‌دهیم. قبول کردم. دیگر هر روز می‌رفتم بهداری و فرم پر می‌کردم. یک روز که از آن‌جا رد می‌شدم دیدم یک عده زندانی را از بند ۲ به خط کرده‌اند. به آن‌ها از پشت دست‌بند زده بودند. چشم‌بند و پابند هم داشتند. همه به ردیف نشسته بودند. در این وضعیت آب سرد روی آنان می‌ریختند و با کابل آن‌ها را می‌زدند. یادم است به سربازی که آن‌جا بود گفتم چرا این‌ها را می‌زنید؟ چه گناهی کرده‌اند؟ از این خشونت‌ها چه چیزی عاید شما می‌شود؟ ناگهان به من حمله کردند. اما به خاطر وضعیت جسمی بسیار بدی که داشتم رهایم کردند.

۴۱- خشونت و بدرفتاری در زندان بندرعباس در استانداردهای ایران هم غیرعادی است. روز اولی که رفتم یک زندانی را دیدم که با دست‌بند و پابند در راهرو نشانده شده بود. او آه و ناله می‌کرد. سوال کردم که این چرا این‌طور می‌کند؟ گفتند این دیوانه است. کمی بعد یک نفر دیگر به من گفت که او دیوانه نیست. قرار است فردا اعدامش کنند. ۲۰ تا ۲۵ سال داشت. در بندهای دیگر اعدامی زیاد بود. گاهی هر روز اعدام می‌کردند. بعضی اوقات چند روز و حتی چند هفته بین اعدام‌ها فاصله بود. متاسفانه خیلی از آن‌ها را نمی‌شناختم.

۴۲- برای عمل به من گفتند که باید شش میلیون تومان بدهم، در غیر این صورت عمل نخواهم شد و به زندان میناب برگردانده می‌شوم. من دیگر طاقت درد نداشتم. پول را واریز کردم و دکتر مهدی رحیمی من را عمل کرد. پلاتین انداخت. برای بازگشت به زندان میناب هم از من پول گرفتند. ۸۵ کیلومتر فاصله بود، در حالت عادی شاید ۵ هزار تومان برای کرایه کفایت می‌کرد، اما آن‌ها از من ۳۰۰ هزار تومان گرفتند.

بازگشت به زندان میناب

۴۳- به یاد دارم نامه‌ای در مورد بهداشت نوشتم که فردایش در رسانه‌ها پخش شد. می‌گفتم مایع ظرفشویی می‌خواهیم. به ما می‌گفتند خودتان بخرید. لامپ‌ها وقتی می‌سوزند باید زندانی خودش بخرد. کولر خراب شود باید خودت پول جمع کنی و تعمیر کنی. از چه کسی پول جمع کنی؟ از یک زندانی که هزار تومان ندارد و برای یک نخ سیگار محتاج است؟ بعضی‌ها واقعا ندارند.

۴۴- برای اعطای مرخصی یا چنین چیزهایی از زندانی‌ها می‌خواستند که هزینه تعمیر کولر یا خرید پرده را تهیه کنند. من این‌ها را دیده‌ام. حتی رنگ پرده‌ها را به یاد دارم و می‌دانم چه کسی کدام پرده‌ها را به چه دلیلی خریده است. من در زمان حضور خود در زندان میناب، دو رئیس زندان را دیدم؛ آقایان میرزایی و فیروززاده. گستره فساد و رشوه در زمان هر دو نفر تفاوت چندانی نمی‌کرد. آقای قریشی مسئول اجرای احکام زندان میناب (آقای قریشی در سال‌های بعد رئیس یکی از زندان‌های دیگر شد) به یک زندانی گفته بود که در ازای یک میلیارد تومان، حکم تو را به ابد تبدیل می‌کنیم، بعد به پروژه (از انواع تحمل کیفر در زندان‌های ایران) می‌روی و از آن‌جا چند سال بعد آزاد خواهی شد. به خصوص برای اخذ آزادی مشروط و مرخصی شانس موفقیت بدون پرداخت رشوه پایین بود.

۴۵- رشوه زیاد رد و بدل می‌شد و همه در جریان بودند. همین الان دو رشوه ۲۰ میلیون تومانی و ۵۰۰ میلیون تومانی را به یاد می‌آورم. البته همه رشوه‌ها مستقیم پرداخت نمی‌شدند. به این معنی که زندانی‌ها هزینه طرح‌های زندان را تهیه می‌کردند، بعد مسئولین زندان می‌توانستند به بودجه‌ای که برای این طرح‌ها در نظر گرفته شده بود دست ببرند. یک بار شنیدم که یک زندانی به رئیس زندان گفت چند روز دیگر زمان پروژه‌ام می‌رسد. رئیس زندان هم گفت ما می‌خواهیم دو درخت خرما در حیاط بیرونی زندان بکاریم. زندانی بیچاره که نخل‌کار نیست. باید پولش را بدهد تا بتواند پروژه‌اش را آغاز کند. به زندانی می‌گویند برو ۱۰۰ کیسه سیمان تهیه کن؛ می‌خواهیم ساختمان‌سازی کنیم.

۴۶- دامنه سواستفاده‌های مالی تا امور پیش پا افتاده‌ای مثل تعمیر تلفن نیز گسترش یافته بود. بعضی زندانی‌ها واقعا پول ندارند. آن‌ها برای پرداخت سهم خود برای چیزی که کل بند احتیاج دارد و تامین آن در اصل بر عهده زندان است، تحت فشار قرار می‌گیرند و به نوعی ترور شخصیت می‌شوند. غذایی که به ما می‌دادند قابل خوردن نبود. مثلاً پر مرغ تو غذا پیدا می‌شد. زندانی‌ای که پول ندارد،‌ ناچار است این غذا را بخورد.

۴۷- در حال حاضر کمال شریفی از بین زندانیان سیاسی در زندان میناب مانده است. وضع او خوب نیست. ده سال است که در این زندان ممنوع الملاقات است و از مرخصی نیز محروم است. مصائب زندان سخت بیمارش کرده، از بیماری قلب رنج می‌برد و دوبار سکته کرده است. یک بارش را من آن‌جا بودم. نگهبان‌ها در را باز نمی‌کردند که او را به بهداری ببریم. دست خودم نبود، مجبور شدم یک میل باستانی بردارم و با آن تمام شیشه‌های بند جدید را بشکنم تا بیایند و کمال را ببرند که نجات پیدا کند. کمال زحمت می‌کشد. معرق‌کاری می‌کند. در فروشگاه کار می‌کند.

۴۸- در زندان میناب زندانی‌ای بود که پایش شکسته بود، عفونت کرده بود و چرک بیرون می‌زد، اما به بیمارستان اعزام نمی‌شد، چرا که پول نداشت. آنجا پول داشته باشی بهت توجه می‌کنند، نداشته باشی بیچاره شد‌ه‌ای. مثلاً بعضی‌ زندانی‌ها بیماری‌های صعب العلاج دارند و باید داروهای ویژه‌ای مصرف کنند. زندانی باید خودش پول بدهد تا داروها را از بیرون زندان تهیه کنند. نداشته باشی نمی‌توانی داروها را تهیه کنی. نمونه‌اش افشین سهراب‌زاده است. چون پول نداشت داروهایش را بخرد، هر روز درگیری داشت. بی‌هوش می‌شد. موضوع فقط به بهداشت ختم نمی‌شود. مثلاً زندانی برای پرونده‌اش به قاضی ناظر بر زندان مراجعه می‌کرد. او زندانی را به یکی از کارمندان اجرای احکام به نام آقای «قل‌باش» ارجاع می‌داد. این آقای قل‌باش شیرازی بود. او تا رشوه نمی‌گرفت وظایف خود را انجام نمی‌داد. برای کار باید به مسئولین زندان، از رئیس تا افسرنگهبان باج می‌دادیم. زمانی که معرق‌کاری می‌کردم یک بار افسر نگهبان در را باز نکرد. یک ساعت آن‌جا منتظر بودیم. به من گفت وقتی شما برای من تابلو درست نمی‌کنید، من هم در را باز نمی‌کنم.

۴۹- انگشتم در زندان میناب قطع شد؛ البته خودم بی‌احتیاطی کردم. هنگام معرق‌کاری یکی از من خواست که شیشه میز آرایشگاه را درست کنم. حین کار انگشتم قطع شد. رگ و تاندن‌هایش پاره شد.

۵۰- در اعتراض به رفتارهای زشت زندان‌بانان با زندانی‌ها چند بار اعتصاب کردیم. خود افسرنگهبان‌ها و دایره زندان مواد مخدر را به درون زندان می‌آوردند. این یک مسئله عادی بود. اما وقتی یک گوشی تلفن ساده از من گرفتند، ۲۰ روز من را بدون لباس در یک سلول انفرادی نگه داشتند. در این ۲۰ روز روی موزائیک می‌خوابیدم.

۵۱- یک بار در اعتراض به عدم اعطای مرخصی اعتصاب غذا کردم. خانواده‌ام هم پشت درهای زندان تحصن کردند. اعتصاب را که آغاز کردم، همان شب نامه‌ای نوشتم و به افسر نگهبان تحویل دادم. او باید روز بعد نامه را به مدیر داخلی می‌داد تا او هم به رئیس زندان گزارش کند. حفاظت زندان من را از بند بیرون کشید. اول من را تهدید کرد و گفت تو طاقت اعتصاب نداری. بعد گفت که رئیس زندان از من خواسته که به کار تو رسیدگی کنم. گفتم چند رئیس زندان دیگر هم دیدم. همه آن‌ها دروغ می‌گویند و در نهایت هیچ کاری نمی‌کنند. اول تهدید کرد بعد وقتی دید کوتاه نمی‌آیم، گفت خودت با رئیس زندان تلفنی حرف بزن. من به او گفتم که این بار کوتاه نخواهم آمد.

۵۲- در روزهای اعتصاب یک بار بازدیدکننده آمده بود. من را پنهان کردند. توان هم نداشتم کاری کنم. هر چقدر به در سلول می‌زدم تاثیری نداشت و کسی چیزی نمی‌شنید. دهانم را دوخته بودم و به همین دلیل عفونی شده بود. نمی‌خواستند که بازدیدکننده‌ها من را در این وضعیت ببینند. وضع دندان‌هایم هم بسیار خراب بود. دستم را از پشت بسته بودند و پابند هم داشتم. سربازان هم هر از گاهی می‌آمدند و من را کتک می‌زدند. به این مسئله کاری ندارم که سرباز‌های آن‌جا مقصر بودند یا نه. اما می‌دانم که به آنان امر می‌شد که این کار را بکنند. راستش برای من مسئله‌ای حیثیتی شده بود، به همین خاطر اعتصاب را نشکستم. داشتم می‌مردم اما به اعتصاب ادامه می‌دادم. به خودم اجازه نمی‌دادم به اعتصاب پایان دهم چون هم‌زمان خانواده‌ام جلوی درب زندان بودند. بعد از مدتی من را به یک بند دیگر منتقل کردند. آن‌جا آدم‌های خودشان را داشتند. جلو چشمان من مرغ سرخ می‌کردند که اعتصاب را بشکنم. به تجربه این را می‌دانم فقط چند روز نخست اعتصاب غذا سخت است و دیگر روزهای بعد گرسنگی آن‌قدر طاقت‌فرسا نیست. یعنی شخص به اندازه چند روز اول اذیت نمی‌شود و سختی نمی‌کشد. بعضی اوقات یک نی می‌آوردند که دوغ یا یک نوشیدنی دیگر بنوشم و کلیه‌هایم خراب نشود. وقتی دهان دوخته شده باشد، غذا که به هیچ وجه نمی‌توان خورد. اعتصابم را نشکستم و پس از ۲۲ روز با مرخصی‌ام موافقت شد. ۴۰۰ میلیون تومان برایم وثیقه گذاشتند و چهار کارمند را به عنوان ضامن معرفی کردند.