روایت نرگس محمدی از پشت صحنه گزارش تلویزیون: «با آمپول سر پایم کردند تا فیلم بگیرند»

۲ مرداد ۹۹- نرگس محمدی، فعال حقوق بشر زندانی در زندان زنجان روزشمار ابتلای خود به بیماری کرونا و نحوه تهیه فیلم پخش شده در صدا و سیمای جمهوری اسلامی را در یادداشتی منتشر کرده است. او در مورد گزارش ۲۰:۳۰ نوشته‌است: «با سرم و آمپول سر پایم کردندتا فیلم بگیرند.»

به گزارش اطلس زندانهای ایران خانم محمدی در این یادداشت که نسخه‌ای از آن در اختیار پژوهشگر اطلس قرار گرفته در مورد نحوه آماده سازی او برای آنچه که در تلویزیون ایران پخش نوشته‌ است:«دیشب آمدند سرم زدند. آمپولها را هم تزریق کردند. مسئول خرید می‌گفت آن آمپولت را توی هیچ داروخانه‌ای در زنجان پیدا نکردیم. مجبور شدیم برویم از فلان‌جا بگیریم. دوباره دکتر آمده. می‌گویند برای محمدی اجباری است، باید بیاید. بهتر از دیروزم. داروها اثر کرده. دکتر می‌پرسد:

حالت چطوره؟ «خوبم». خانم زندانبان می‌گوید: از دیشب که آن سرم را بهش زدیم حالش بهتره. دکتر می‌گوید: نفس عمیق! به سرفه می‌افتم. برمی‌گردیم. نه به بند. به کارگاه قالی‌بافی. چرا؟!.. هم‌بندی‌های بیمار را هم آورده‌اند. نمی‌گذارند کسی برود بیرون. بچه‌ها حالشان خوب نیست.

بعد چند ساعت برمی‌گردیم داخل بند. خبر ۲۰:۳۰ را آنجا می‌بینیم. حتی نکرده‌اند ژل شستشو را با خودشان بیاورند. از توی وسایل خودم برداشته‌اند. تازه می‌فهمم دکتر رفتن اجباری برای چه بود. و اینکه فیلم دیروز قابل پخش نبوده بس که بدحال بودم. با سرم و آمپول سر پایم کردندتا فیلم بگیرند.

تازه همان را هم نتوانستند کامل پخش کنند. سرفه امان نمی‌داد. حرف زندانبان خودشان هم قابل پخش نبود!»

بیشتر بخوانید:

این فعال حقوق بشر در این یادداشت از بهبود بیماریش خبر داده اما از افزایش فشارها بر خود و خانواده‌اش به شدت انتقاد کرده است. او در یادداشت مربوط به دیروز ۱ مرداد ۹۹ نوشته است:« حالم بهتر است. هنوز نمی‌توانم یک دور دور حیاط راه بروم. اما بهترم بعضی‌ها میگویند اعتصاب غذا کن تا تلفن به علی و کیانا را بهت بدهند. اما نمی‌خواهم با مطالبه فردی اعتصاب غذا کنم. به دادیار گفتم فقط مانده شیر آب را هم به رویم ببندید. زندانی‌ام کردید، بچه‌هایم را گرفتید، کتکم زدید، تبعید کردید، و از هیچ شکنجه‌ای فروگذار نکردید. آب را هم ببندید. من نگران اینها نیستم. هیچ مطالبه فردی ندارم. من بعد از کشتارهای دی ماه ۹۶ و آبان ۹۸ یک جای دیگر ایستاده‌ام. اصلاح‌طلبی عهد ما نبود، راهکار ما بود برای عهد دیگری. من به آن عهد وفادارم. و هیچ سر آشتی ندارم.»

برای مشاهده نمایه نرگس محمدی روی عکس کلیک کنید

متن کامل یادداشت خانم محمدی را در ادامه بخوانید:

۱۵ تیر: دوازده زندانی کرونایی در بند هستیم. از چند روز پیش که بیماری محرز شد، چند نفر سالم را از ما جدا کردند. مطلقا هیچ امکاناتی و هیچ رسیدگی پزشکی در بند نیست. حتی ژل شستشوی دست نداریم. فقط پروفن می‌دهند. نا و رمق نداریم.

احساس می‌کنم از زانو به پایین مطلقا فلجم. نفسم بالا نمی‌آید. درد وحشتناک. طاقتم طاق شده. همه‌مان همینطوریم. فکر کنم دیگر تمام است. تا صبح نمی‌مانم. بالاخره دارد اتفاق می‌افتد. یک لحظه کیانا را تصور می‌کنم. انگار رفته‌ام توی جلد کیانا.

تلخی شنیدن خبر مرگِ مادرِ زندانیِ دور از دسترس تا مغز استخوانم می‌رود. کیانا نباید این لحظه را تجربه کند. باید زنده بمانم. این نگهبان گفته بود دکتر می‌آورد، پس کو؟

۲۱ تیر: نامه علنی نوشتم و وضعیت بند را شرح دادم. امروز یک ماسک به هر کدام ما دادند. ژل شستشوی دست را که مدتها التماس می کردیم و نمیدادند، بالاخره دیروز با پول خودمان خریدند و دادند. فقط ۳تا. حال عمومی‌مان افتضاح است. رمق‌مان رفته. نمی توانم راه بروم. دستم را به تختی که ۳۰ سانت از زمین فاصله دارد می گیرم و خودم را می کشم توی تخت.

۲۳ تیر: تهوع. استفراغ. بی‌رمقی. حس بویایی‌مان هم از بین رفته. دارم فکر می کنم این بیماری از آن سه تا عمل جراحی‌ای که کردم سختتر است. هر کاری کردم زورم نرسید پایم را بگذارم زیر پتو. یکی از پرسنل آمد کمک کرد تا رفتم زیر پتو. فکر کنم او هم مثل خودم ترسید. گفت دکتر خبر می‌کند.

۲۴ تیر: دیروز هم دکتر نیامد. اما امروز آمدند گفتند دکتر آمده بیا برو. گفتم رمق ندارم. گفتند اجباریه. با مصیبت و کشان کشان خودم را می‌رسانم به اتاق دکتر. همان دکتری است که موقع انتقال به زندان زنجان من را تحویل گرفت. دیگر اینجا ندیده بودمش. دستم را گیر می‌دهم به صندلی و می‌نشینم.

دکتر حالم را می‌پرسد. می‌گویم رمق ندارم، یک کاری کنید رمق‌مان برگردد. می‌گوید: نفس عمیق! نفس وسط سینه‌م گیر می‌کند. به سرفه می‌افتم. ریه‌هایم درگیر شده. دکتر نسخه می‌نویسد. سرم و ب.کمپلکس و یک آمپول ۱۰ سی‌سی که نمی‌دانم چیست. به زحمت از جا بلند می‌شوم و می‌آیم توی بند.

پرسنل می‌گویند دارویت را زندان ندارد. باید از بیرون تهیه کنیم. کاش می‌گذاشتند دو روز غذای درستی بخوریم جان بگیریم. غذا اینجا افتضاح است. خرید از زندان هم از آن بدتر. از دی تا فروردین یادم هست فقط ۴ بار از فروشگاه زندان توانستیم خرید کنیم. اجازه خرید از بیرون هم نمی‌دهند.

۲۵ تیر: دیشب آمدند سرم زدند. آمپولها را هم تزریق کردند. مسئول خرید می‌گفت آن آمپولت را توی هیچ داروخانه‌ای در زنجان پیدا نکردیم. مجبور شدیم برویم از فلان‌جا بگیریم. دوباره دکتر آمده. می‌گویند برای محمدی اجباری است، باید بیاید. بهتر از دیروزم. داروها اثر کرده. دکتر می‌پرسد:

حالت چطوره؟ «خوبم». خانم زندانبان می‌گوید: از دیشب که آن سرم را بهش زدیم حالش بهتره. دکتر می‌گوید: نفس عمیق! به سرفه می‌افتم. برمی‌گردیم. نه به بند. به کارگاه قالی‌بافی. چرا؟!.. هم‌بندی‌های بیمار را هم آورده‌اند. نمی‌گذارند کسی برود بیرون. بچه‌ها حالشان خوب نیست.

بعد چند ساعت برمی‌گردیم داخل بند. خبر ۲۰:۳۰ را آنجا می‌بینیم. حتی نکرده‌اند ژل شستشو را با خودشان بیاورند. از توی وسایل خودم برداشته‌اند. تازه می‌فهمم دکتر رفتن اجباری برای چه بود. و اینکه فیلم دیروز قابل پخش نبوده بس که بدحال بودم. با سرم و آمپول سر پایم کردندتا فیلم بگیرند.

تازه همان را هم نتوانستند کامل پخش کنند. سرفه امان نمی‌داد. حرف زندانبان خودشان هم قابل پخش نبود! یکی از این زنهای بیمار، چوپان است. یکی دیگر دختر چوپان. اینها فقیر نیستند. این چیزی که آنها در آن هستند، فقر نیست، فراتر از فقر است. از روی‌شان خجالت می‌کشم.

برای رد کردن وضع اینجا و ادعای من، اینها را هم به بازی گرفته‌اند. اینها حتی نمی‌دانند که می‌توانند توقعی داشته باشند. فکر می‌کنند زندگی همین است. با اینها هم بازی سیاسی میکنند.

۲۶ تیر: دیروز زندانیها را رییس حراست فلان‌جا تهدید کرده که جلوی دوربین حرفی نزنند. اما بچه‌ها واقعیت را گفته‌اند. به‌جز یکی. به او گفته‌اند چادرش را بردارد و روسری رنگی سر کند. این همان دختری‌ست که دو ماه پیش به من گفت من که زیر خاک رفتنی‌ام، تو را هم با خودم می‌برم و تهدید جنسی. و درهای قفل و کرکره‌ها پایین. و هیچ زندانبانی که نیامد. من ماندم و او  و ۴نفر دیگر. هر چقدر در زدیم و فریاد کشیدیم، فایده‌ای نداشت. این ۴ نفر به نوبت همه جا با من می‌آمدند. یکی‌شان دم تختم میخوابید. تا مدتها.

۲۸ تیر: از وقتی ۲۰:۳۰ پخش شد تا امروز دیگر خبری از دکتر نیست. با همان یک عدد ماسکی که بهمان دادند سر کرده‌ایم. آن فیلم جعلی هم بدجوری به زندانی‌ها برخورده. روز بعد از خبر ۲۰:۳۰ دو کیلو گوشت چرخ کرده از طرف مدیر کل زندانها آوردند دادند. گفتند «باید» بخورید. من لب نزدم. یکی از زندانیها می‌گفت یک وقتی برایمان بادمجان می‌آمد تا پوست بکنیم. بادمجان‌های پوست‌کنده را می‌فرستادند به رستورانهای شهر. درحالیکه ما داشتیم از گشنگی می‌مردیم گاهی کلاهکهای بادمجان را میدادند ما بخوریم. آن روزها تحقیر می‌شدم. امروز هم که گفتیم بعد از آن فیلم دروغ‌تان، گوشت‌تان را هم نمی‌خواهیم و آمدند گفتند «باید» بخورید، همانقدر تحقیر شدیم.

۱ مرداد: حالم بهتر است. هنوز نمی‌توانم یک دور دور حیاط راه بروم. اما بهترم بعضی‌ها میگویند اعتصاب غذا کن تا تلفن به علی و کیانا را بهت بدهند. اما نمی‌خواهم با مطالبه فردی اعتصاب غذا کنم. به دادیار گفتم فقط مانده شیر آب را هم به رویم ببندید. زندانی‌ام کردید، بچه‌هایم را گرفتید، کتکم زدید، تبعید کردید، و از هیچ شکنجه‌ای فروگذار نکردید. آب را هم ببندید. من نگران اینها نیستم. هیچ مطالبه فردی ندارم. من بعد از کشتارهای دی ماه ۹۶ و آبان ۹۸ یک جای دیگر ایستاده‌ام. اصلاح‌طلبی عهد ما نبود، راهکار ما بود برای عهد دیگری. من به آن عهد وفادارم. و هیچ سر آشتی ندارم.